سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سوریه، محل دفاع از تاریخ آینده ایران است

حسین عسکری: سردار پاسدار حاج علی ساسانی ­نژاد در سال 1344 خورشیدی در روستای اُزبکی از توابع شهرستان نظرآباد واقع در استان البرز متولد شد. ایشان سابقه 78 ماه حضور در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران دارد. حاج علی آقا اخیراً از جبهه سوریه و مبارزه با جریان تکفیری بازگشته است. سرکار خانم نسیم کیادلیری خبرنگار روزنامه پیام آشنا، گفت و گوی جالبی را با ایشان انجام داده که متاسفانه مجال چاپ در نشریات محلّی استان البرز را نیافت. از خانم کیا دلیری اجازه گرفتم که این گفت و گوی خواندنی را در «وبلاگ ساوجبلاغ پژوهی» منتشر کنم و ایشان با اشتیاق پذیرفتند که افتخار نشر نخست آن نصیب وبلاگ بنده شود. خانم کیا دلیری در طلیعه این گفت و گو نوشته است: سردار علی ساسانی نژاد، فرمانده سال های دفاع مقدس است که این روزها در میدانی دیگر، خارج از مرزهای ایران، برای ایران و ایرانی می جنگد. کلامش را با نام خدا و سلام بر آنان که می شنوند آغاز می کند و برای معرفی خود می گوید: پای سگ بوسید مجنون، خلق گفتند: این چه بود؟ گفت: این سگ گاه گاهی کوی لیلی رفته بود. تنها افتخار من این است که 78 ماه از زندگی ام را پا به ‌پای لیلاهای زمانم بودم. حالا سوال شما از من چیست؟ چه می خواهید بگویم؟»

برایمان از شهادت بگویید؛ از مفهوم از خود گذشتن.

چه قدر خوب است که ما به جای مشک عباس، مشق عباس را در زندگی مان وارد کنیم. لیلاهای زمان دفاع مقدس، مشق عباس را خوب نوشته بودند. در عملیات عاشورای سه، پلی بود به نام پل دویرج که باید آن را منفجر می کردیم. چون پایین پل، سدّ بود، منفجر کردن پل با موشک یا خمپاره امکان پذیر نبود. ما با تعداد اندکی از بچه ها رفتیم برای منفجر کردن پل؛ تا صبح نشده هم باید از آن منطقه خارج می شدیم. شهید بزرگوار کیانپور بود، سردار مهرآذین فعلی بود، و چند نفر دیگر از بچه ها. موقع برگشتن خوردیم به یک تپه که بعد فهمیدیم سنگر است. آنقدر رویش خاک ریخته بودند که تپه دیده می شد؛ سنگرِ یکی از فرماندهان عراق بود. مجبور شدیم با آنها درگیر شویم و یک تعدادی اسیر گرفتیم. موقع خروج از آن محور که تعدادمان با اسرا زیاد شده بود، در طول مسیر یک انحراف و انحنایی ایجاد شد و پای علی ساری رفت روی مینِ جهنده والمری. جفت پاهایش با انفجاری شدید در جا قطع شد؛ پورمندصفا یک پایش قطع و پای دیگرش زخمی شد؛ سیاوش ایزدی هم هردوپایش در جا قطع شد. گفتیم: بچه ها ساکت باشید، بخشی از عراقی ها همین جا موندن، صبح هم نزدیکه باید از اینجا خارج شیم. اگر ساکت نباشین، ممکنه ما رو بگیرن.

یکی از بچه ها داد زد: ساسانی! وقتی داد زد ساسانی، من آرام آرام و درحالت نشسته رفتم سمتش و دیدم ایزدی است. گفتم: ایزدی چیه؟ گفت: پامو راست کن. پام می سوزه. سپیده صبح زده بود. می دیدم که جفت پاهایش قطع شده و رمضان علی پاهایش را بسته اما حرفی نزدم. کمی پایش را کشیدم و گفتم: داد نزن. علی ساری و شماها مجروح شدین ما داریم معبرو باز می کنیم که بریم. گفت: مارو جا نذاریدها. گفتم: نه. دوباره گفت: ما رو جا نذاریدها. من دوست ندارم اسیر بشم. گفتم: مطمئن باش جا نمیذاریم شما رو. کمی گذشت، باز داد زد: ساسانی! آمدم بالای سرش و گفتم: مگه من نمی گم داد نزن؟ گفت: پام خیلی می سوزه. خیلی درد داره. پامو لااقل راست کن لامصب. دوتا پاهایش را بالا آوردم و گفتم: بیا. گفت: پام قطع شده؟ گفتم: آره پات قطع شده. شلوغش نکن دیگه. پای علی ساری هم قطع شده. گفت: باشه.

رفتیم و معبر را ظرف 5 تا 10 دقیقه باز کردیم. آمدم بالای سرش و گفتم: سیاوش. گفت: ها (این «ها» هنوز توی گوشم هست) گفت: ها. گفتم: بیا پشتم؛ رمضان بیا کمک کن. گفتم: از دستم ناراحت شدی؟ گفت: نه. گفتم: چرا بغض کردی؟ گفت: همینجوری. گفتم: رمضان بیا کمک کن. سیاوش را گرفتم به پشتم. در مسیر که می آمدیم، گاهی خمپاره می آمد و من می خیزیدم و استخوان های پای او به زمین می خورد و من نمی فهمیدم. سیاوش داد میزد و بعد می گفت: ببخشید داد زدم؛ گفته بودی حرف نزن. گفتم: نه دیگه حرف بزن. گفت: علی. گفتم: جان (این جان را خوب یادم هست که به او گفتم).

گفت: یه روزی می گن ما برای پول رفتیم. یه روز می گن ما برای مقام رفتیم. یه روز می گن ما گیج خوردیم رفتیم. یه روز می گن ما نفهمیدیم رفتیم. من یه بچه دارم شیش ماهشه. وقتی می خواستم بیام، خانومم بچه رو بغل کرد و اومد و گفت: «یه نگاه می کنی؟» هی سرمو مینداختم پایین. می گفت: «لامصب! نمی خوای بوسش کنی؟» هی نگاه کردم به زمین و به خانومم گفتم: «آخه نمی ذاری من برم. بذار من برم.» اینقدر دوست دارم یه بار دیگه الان بچه مو بغلش کنم و ببوسمش. کاش می تونستم یه بار دیگه ببینمش.

گفتم: من می برمت. پای مصنوعی برات میذاریم بچه تو می بینی. گفت: نه من دیگه نمی تونم ببینمش. فقط یه چیزی بگم گوش می کنی؟ گفتم: امیدوارم که آب نخوای. آبی نیست که بهت بدم. اگر هم بود، بهت نمی دادم چون دو تا پات قطعه. گفت: نه. تو بگو گوش می کنی؟ گفتم: بگو. گفت: قسم بخور. گفتم: بگو دیگه. گفت: نه قسم بخور به شهدا. گفتم: قسم می خورم به روح شهید علیزاده؛ قسم می خورم به روح شهید پاکباز؛ قسم می خورم به روح شهید حسینی. گفت: راه امام رو ادامه میدی؟ گفتم: این چه حرفیه؟ گفت: نه، بگو راه امامو ادامه میدی؟ قول میدی راه امامو ادامه بدی؟ گفتم: قول میدم. باز گفت: قسم بخور.

فکر می کردم هذیان می گوید. نمی خواستم دلش را بشکنم و باز هم قسم خوردم. بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت: من با خدا عهد بسته بودم پاهام قطع بشه، دستهام قطع بشه، فرقم شکافته بشه، روبه‌روی حضرت ابوالفضل قرار بگیرم و بگم یاابولفضل منم مثل تو اومدم؛ منو می پذیری؟ علی! من دستام سالمه. من خجالت می کشم. کاش توی میدون مین تیکه تیکه می شدم. و شروع کرد به هق هق گریه. من هم بغض کردم و اشکهایم سرازیر شد. سیاوش ساکت شد. سعی کردم با او حرف بزنم اما جواب نداد. دیگر صبح شده بود. گذاشتمش روی زمین که دیدم همان موقع که پشت من بود جان به جان آفرین تسلیم کرد.

ما از این صحنه ها زیاد داشتیم که بچه ها به خاطر اینکه دست و درس عباس در جامعه جاری شود، خیلی کارها کردند. اما امروز با دست و درس عباس بازی می شود. با عباس و حسین بازی می شود و این سخت است. این قسمت قضیه سخت است. آن روز که او می گفت: راه امام رو ادامه می دی؟ من فکر می کردم هذیان می گوید ولی شاید امروزم را به من گوشزد می کرد. رفتنِ راهِ امام خیلی سخت است. راحت نیست پیروِ امام بودن.

سردار نفسی سنگین و عمیق می کشد و می گوید: حالا یک چیز دیگر بپرس.

برویم به سوریه؛ آنجا چه می کنید فرمانده؟

اگر لحظه ای درنگ کنیم، درمی‌ یابیم همه اینها به خاطر ایران است؛ به خاطر سوریه یا عراق نیست. عربستان، قطر، تمام شیخ نشین ها سهم گذاشتند، پول کلان گذاشتند تا سوریه را به جبهه النصره بدهند، عراق را به مخالفین حکومت فعلی آن و ایران را به داعش. می خواستند حکومت اصلی داعش در ایران باشد. و اگر ما امروز کوته بینانه معتقد باشیم که جنگ مال آنهاست؛ با حمله ی جاهلان به نامِ دین، ایران می تواند برای هزارسال در غم و اندوه فرو رود. ما گفتیم برویم که بچه هایمان یک بار دیگر زیر آژیرهای جنگی درس هایشان را رها نکنند. ما گفتیم برویم تا یک بار دیگر موشک ها و بمب ها بر سر مردم فرود نیایند. ما گفتیم برویم که آن طعم تلخ چکمه های ظلم یک بار دیگر در ایران حاکم نشود. سوریه، محل دفاع از تاریخ آینده ی ایران است.

جان ما برای خودمان، خانواده مان و جامعه ارزشمند است ولی ارزشمندتر از تاریخ آیندگانمان نیست. شاید مفهوم جان دادن برای آیندگان ما در صدسال دیگر مسخره باشد اما اگر ما نرویم آنها مجبورند آنچه را به ایشان تحکیم می شود، بپذیرند. وقتی چکمه ها بیایند، اجازه نمی دهند فکرها باز شوند. چکمه های ظلم، ذهن های روشن را له می کنند. وظیفه انسانی ماست که از آینده ایران دفاع کنیم. اگر من پایم را در سوریه می گذارم نه نیاز مالی دارم (همه می دانند که من حداقل نیازمند نیستم) و نه جایگاه خاصی برایم در این مملکت متصور است. من برای تاریخ ایران جان می دهم. و این جان دادن من شاید امروز مفهوم نداشته باشد. در وصیت نامه ام نوشته ام که این را می دانم که هر چشم صاحب ذهنی، مرا با مداد رنگی خود نقاشی خواهد کرد اما با چشمانی بازتر از دیروز و دلی استوارتر برای دفاع از تاریخ ایران جانم را فدا می سازم و از کشتن هیچ موجودی خوشنود نیستم. حتی برای داعشی ها هم ناراحتم که می میرند. آنها هم سرمایه های زمینند. می شد به جای آموزه های غلط آنها را ارشاد کرد اما در تمام نقاط جهان این آموزه های غلط برای حکومت عده ای بوده و هست. برای داعشی ها هم ناراحتم چون آنها اندیشه های کوک شده ای هستند که اگر زنده بمانند، بعدها حقیقت را خواهند فهمید. 20 سال بعد می فهمند. چون دست های سرکردگانشان رو می شود. اما برای آینده انسان ها در برابر یک انسان جانی که نمی داند چه می کند، ناچاریم که با او مقابله کنیم.

معنویت چه نقشی در این جنگ ها دارد؟

نمی توان در سوریه معنویت را کنار گذاشت. سفر حضرت زینب دو بخش دارد، در بخشی از سفر همراه و هم کلام با امام حسین (ع) است و در بخشی دیگر که اسرای کربلا را به شام می برند، با سر بریده امام حسین حرف می زند و مراقب است که بچه ها سر بابا را نبینند. وقتی در جنگ نگاهت به حرم می افتد، مکان را نه، زمان را نه، بلکه ما بین زمان و مکان آنچه بر حضرت زینب رخ داده را می بینی. اینجاست که آدم می گوید برای دفاع از آن آرمان، و مبارزه با ظلمی که به بشریت شده، به جنگ می روم.

اما معنویتی که در جنگ خودمان بود، با سوریه قابل قیاس نیست؛ آنجا اعتمادها کم است چون جنگ داخلی است. مثلاً یکی از نیروها در جبهه ماست که پسرخاله اش در جبهه روبه روست و جزو مخالفان بشار اسد است. خیلی از سوری هایی که می آیند خیلی خوبند و خیلی هایشان را هم نمی شناسی. بسیاری از فرماندهان جنگ و جوانانی که شهید شدند، با گراها یا اطلاعاتی بوده که همین افراد داده اند. ما می خواهیم حمله کنیم، یک نفر برای اینکه برادرش را در جبهه مقابل نجات دهد، می گوید: «فرار کن. می خوان فردا حمله کنن». خودبخود همه چیز لو می رود. سردار در پایان با خوش بینی می گوید: اینها مشکلاتی است که آنجا داریم ولی درست می شود.


نوشته شده در  جمعه 95/12/27ساعت  9:19 عصر  توسط حسین عسکری 
  نظرات دیگران()


فهرست مطالب وبلاگ البرز پژوهی
کتاب «تاریخ هشتگرد» منتشر شد
خاطره اسماعیل آل احمد از استاد دکتر یوسف مجیدزاده
دانلود پنج کتاب از حسین عسکری
کانال تلگرامی و صفحه های اینستاگرام و آپارات البرز پژوهی
شناسنامه وبلاگ البرز پژوهی
[عناوین آرشیوشده]
 
<