سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به شوخی به او می گفتم آقای ولایتی!

وبلاگ ساوجبلاغ پژوهی: اخیراً روایتی خواندنی و صریح از زندگی و شهادت دیپلمات شهید نورالله نوروزی، در «وب سایت کافه کلاسیک» درج شده که نشان می دهد نویسنده آن از دوستان صمیمی شهید نوروزی است. تلاشم در شناخت نویسنده این متن، تاکنون به جایی نرسیده است. گفتنی است این یادداشت انتقادی به بهانه معرفی «فیلم مزار شریف» به کارگردانی عبدالحسن برزیده نوشته شده است. پیشاپیش بابت تکرار چندباره علامت ناخوشایند [...] در متن زیر، عذرخواهی می کنم.

دیپلمات شهید نورالله نوروزی

تاریخ تولّد: 1347

وضعیت تأهل: مجرد

محل تولّد: شهرک فخرایران از توابع شهرستان نظرآباد واقع در استان البرز

شغل: کارشناس امور کنسولی در کنسولگری ایران در مزارشریف

تاریخ آغاز مأموریت در افغانستان: 6/3/1377

شهادت: 17 مرداد 1377 در کنسولگری ایران در مزارشریف


* * *

من با نورالله (که نوری صداش میزدیم) در روزهای اوّلیه مهر ماه در پشت نیمکت های چوبی در سال اوّل متوسطه در هنرستان فنی شهید بهشتی کرج آشنا شدم. کلاس اول دبیرستان برای من و هم سن و سال های من پر از خاطره و زیبایی های خاص می باشد. پس از عبور از کلاس سوّم راهنمایی، همکلاسی هایی که سه سال را با آنها زندگی کردیم همه متفرق می شوند و دست سرنوشت هر یک را به واسطه انتخاب رشته راهی مدرسه و کلاس دیگری با همکلاسی های جدیدی می نماید. مضافاً این که وقتی وارد دبیرستان می شدیم، احساس بزرگی به ما دست می داد.

دوستی من و نورالله در حین درس خواندن در چهار ساله متوسطه به خارج از مدرسه کشید و ارتباطمان دارای ابعاد دیگری شد. حالا ما فقط با هم همکلاس نبودیم. با هم جبهه رفتیم و با هم در یک پادگان خدمت سربازی را سپری کردیم. شب های زیادی را با هم گذراندیم. اما باز دست سرنوشت باعث شد بعد از سپری شدن یک سال از خدمت سربازی نام من در بین قبول شدگان کنکور دانشگاه قرار بگیرد. او حتّی همراه من به اهواز آمد تا بلکه بتوانیم راهی پیدا کنیم تا ادامه تحصیل در دانشگاه را یک سال به تعویق بیاندازیم تا هر دو خدمت سربازی را به اتمام برسانیم تا مجبور نباشم پس از چهار سال مجدداً به پادگان برگردم که نشد. من رفیق نیمه راه شدم و رفتم به دانشگاه شهید چمران اهواز و او در تهران ماند تا خدمت سربازیش را تمام کند. تابستان ها و تعطیلات بین ترم به محض بازگشت از اهواز هنوز یک ساعت از رسیدنم نمی گذشت که باز به دور هم جمع می شدیم. بزرگ ترین خلاف ما در آن دوران بازی با آتاری بود و یا نهایتاً گشتی در جاده چالوس با موتور و چاق کردن قلیانی روی تختی کنار رودخانه.

بعدها هر دو زدیم به کار آزاد در دو رشته مختلف. اما هردو به همدیگر کمک می کردیم. من در کار آزاد موفق بودم و او نا موفق. به استخدام وزارت امورخارجه درآمد. شب های زیادی را با هم تا پاسی از شب  از درختها و تیر چراغ برقها بالا می رفتیم و صحنه ای از فیلم «مزار شریف» به کارگردانی عبدالحسن برزیده درباره شهدای کنسولگری ایران در مزار شریف برای تبلیغ کار من پلاکارد و تراکت بر دیوارهای شهر نصب می کردیم. صبح فرداش من کت و شلوار تن می کردم و به عنوان مدیر عامل شرکت پاس خگوی مراجعه کنندگانی بودم  که اطلاعیه های روی دیوار را خوانده بودند اما او با سرویس عازم محل کارش از کرج به میدان فاطمی تهران می گردید تا در محل کارش حاضر گردد. هرچقدر من در کارم موفق می شدم او هم  پله های ترقّی را وزارت امورخارجه طی میکرد و من به شوخی به او می گفتم آقای ولایتی!!!!

پس از رفتن به چند ماموریت به افغانستان و پاکستان یکی از آرزوهایش ماموریت به اروپا بود. ساعت 3 بعدازظهر یکی از روزهای اول تابستان سال 77 بود که صدای زنگ خانه، من را از خواب نیمروز بیدار نمود. نوراله به اتفاق یکی دیگر از دوستان مشترکمان برای خداحافظی آمده بود. باز هم ماموریتی دیگر ، ماموریتی که قرار بود به ورشو در لهستان باشد اما در آخرین لحظات با یکی دیگر از همکارانش آنرا جابجا نمود و سر از مزار شریف افغانستان درآورد.

آن روزها شهرهای افغانستان یکی پس از دیگری سقوط می کردند و به دست طالبان می افتاد. بیش از 90 درصد از خاک افغانستان در اشغال طالبان بود اما دولتمردان باهوش کشورمان هنوز برهان الدبن ربانی را رییس جمهور افغانستان می شناختند. مزار شریف آخرین شهری بود که طالبان تصمیم داشت آن را پس از چند تلاش ناموفق مجدداً به اشغال خود دربیاورد. طبق توافق ایران با طالبان، آنها با دیپلمات های ایرانی در کنسولگری های شهرهای اشغال شده کاری نداشتند، مشروط بر آن که در زمان اشغال آنها در عمارت کنسولگری باشند. این موضوع هنگام اشغال کابل و هرات تجربه شده بود. اما این بار موضوع فرق می کرد. گزارش ها و پیغام های زیادی به کنسولگری ایران در مزارشریف می رسید که شهر را ترک کنید زیرا این بار اتفاقات تلخی در راه است، اما تماس های دیپلمات ها با وزارت امور خارجه مبنی بر کسب تکلیف حاکی از عدم ترک کنسولگری داشت.

لحظات بدی در حال سپری شدن بود.احمد شاه مسعود نیز از پنجشیر برای کارکنان کنسولگری پیام می فرستند که فرار کنید اما کارکنان باید میان ماندن یا تمرد یکی را انتخاب می کردند و آنها ماندند. سفیر ایران در ازبکستان (همسایه شمالی افغانستان) نیز چهار روز قبل از سقوط کامل شهر (13 مرداد) با کنسولگری در مزار شریف تماس می گیرد و اذعان می دارد برای تمام کارکنان ویزای ازبکستان گرفته ام به ترمذ )نقطه مرزی افغانستان و ازبکستان) بیایید و پس از امن شدن شهر دوباره برگردید. اما مسئول سرکنسولگری می گوید ما باید بمانیم، زیرا اگر کنسولگری تعطیل شود مردم هم دست از مقاومت می کشند. حضور ما موجب دلگرمی مردم می گردد.

شامگاه 15 مرداد سفیر ایران در ازبکستان مجددا با کنسولگری تماس می گیرد و با نورالله صحبت می کند. نورالله می گوید طالبان وارد شهر شده اند او صدای گلوله را از پشت تلفن می شنود و به نورالله می گوید در اوّلین فرصت کنسولگری را ترک و به سمت ترمذ حرکت کنید. نورالله با عجله خداحافظی می کند و می گوید خیلی سخت است، ببینم چکار می توانیم بکنیم. در ساختمان کنسولگری بجز نورالله که کارمند وزارت امور خارجه بود هشت نفر دیگر نیز بودند [...].

روز 16 مرداد آخرین پرواز مسافری بین مشهد و مزار شریف انجام می پذیرد. بدلیل شرایط جنگی این هواپیما باید سریعا مسافرین خود را از مزار شریف به مقصد مشهد سوار کند. یکی از مسافرین این هواپیما به اصرار شهید ناصری مزار شریف را ترک می گوید. شهید ناصری از عوامل وزارت امور خارجه نبود. او نقل می کند که شهید ناصری می گفت اختیار این افراد در دست من نیست، اگر مسئولانشان می دانستند اینجا چه خبر است یک لحظه هم درنگ نمی کردند و دستور بازگشت آنها را می دادند. این شخص نقل می کند به محض رسیدن به مشهد با هزار مکافات شماره یکی از مسئولین را می گیرد و به او می گوید می دانید من از کجا می آیم؟ و پس از شرح ماجرا پاسخ می شنود که این جورا که شما می گویید نیست، من خودم هر دو ساعت یک بار با مزار شریف در تماس هستم.!!!!!!

اما در حالی که همه در حال ترک مزار شریف می باشند این هواپیما مسافرینی را نیز از مشهد به مزار شریف می آورد. یکی از این مسافرین محمود صارمی خبرنگار ایرنا می باشد که به دستور مافوقش برای تهیّه گزارش باید به مزار شریف می آمد. هواپیما به دلیل شرایط جنگی در مزار شریف باید سریعاً مسافرین مزار شریف به مشهد را با خود بازمی گرداند. این هواپیما می توانست تمام اعضا کنسولگری را با خود به مشهد بازگرداند اما...

ساختمان خبرگزاری ایرنا نیز در مقابل کنسولگری بود و محمود صارمی نیز تنها خبرنگار و ساکن آن عمارت بود که تنها یک روز قبل از اشغال مزار شریف با پای خود به قتلگاه آمده بود. او نیز برای مصون ماندن از حمله طالبان از شب پیش وسایل خود را جمع می کند و به ساختمان کنسولگری پناه می آورد. صدای گلوله لحظه ای قطع نمی شود. مردم شهر، خانه های خود را رها کرده بودند و هرکس که می توانست وسایل خود را جمع می کرد و با خانواده اش شهر را ترک می گفت. مزار شریف سرانجام در صبح روز هفدهم مرداد سقوط می کند و کاملاً به تصرف طالبان در می آید. لحظاتی بعد یک گروه مسلّح از طالبان جدا می شود تا ماموریت شومی را به انجام برساند. این گروه بلافاصله بعد از تصرف شهر به سمت ساختمان کنسولگری ایران می رود. دو نگهبان مسلح افغانی که مسئول حفاظت از کنسولگری بودند از آنجا متواری می گردند.

آنها به شدّت بر در می کوبیدند. هیچکس نمی دانست چه اتفاقی در راه است. شهید فلاح داوطلب می شود تا درب را باز کند. ساختمان کنسولگری به تصرف  آنها در می آید. یکی از کارکنان به اشغالگران میوه تعارف می کند اما آنها امتناع می کنند. گزارش ورود آنها به ساختمان لحظه به لحظه به تهران مخابره می گردید، تماس بین تهران و مزار شریف پس از ورود افراد مسلح به اتاق مخابرات قطع می گردد. این آخرین تماس کنسولگری از مزار شریف به تهران بود.

درست در همانروز و در همان ساعات من در منزل یکی از دوستانم بودم. ساعت بیست و سی خبر عجیبی از رسانه ملّی پخش گردید:شهر مزار شریف به تصرف طالبان درآمد... طالبان ضمن نقض قوانین بین المللی با ورود به کنسولگری ایران در مزارشریف دیپلماتهای کشورمان را ربودند!!!!!! ابتدا باور نمی کردم. ماموریت نورالله به اتمام رسیده بود و من فکر می کردم او احتمالاً باید بازگشته باشد. اما درست یک هفته قبل وقتی ماموریت نورالله به اتمام رسیده بود قصد بازگشت داشته است اما یکی از همکارانش از او تقاضا می کند قصد دارد یک هفته به مرخصی برود و از او می خواهد تا بازگشت از مرخصی او به جایش انجام وظیفه نماید .

تلفن را برداشتم و به منزلشان زنگ زدم. همه در بهت و حیرت بودند. خبر در ظاهر صحت داشت، آنها به گفته مقامات وزارت امور خارجه به اسارت طالبان درآمده اند و متاسفانه سناریوی یک نمایشنامه تلخ از سوی وزارت امور خارجه کلید می خورد: طالبان دیپلمات های ایرانی را ربوده اند.!!!!!!! خبری که هیچگاه طالبان آن را تأیید نکرد.

بیش از سی و پنج  روز آقایان با اعصاب و روح و روان یک ملت بازی کردند و هر روز در خبرها و جراید خبری منتشر می گردید و طالبان را تهدید می کردند هر چه سریع تر دیپلمات ها را آزاد کنید. بیش از بیست هزار سرباز ایرانی در مرزهای افغانستان مستقر و به آماده باش درمی آیند. اما آن روز بعدازظهر در ساختمان کنسولگری ایران در مزار شریف اتفاق دیگری افتاده بود.

شبه نظامیان وابسته به طالبان در همان لحظات اوّلیه ورود به ساختمان کارکنان را به اتاقی در زیرزمین ساختمان می برند. یکی از کارکنان پنهانی قصد تماس با مشهد را داشته است که متاسفانه با گیر کردن پای یکی از کارکنان سیم تلفن قطع می گردد. لحظاتی بعد صدای گلوله بیانگر به تیر بستن تمامی اعضای کنسولگری در آن زیر زمین مخوف را داشت. یکی از کارکنان سفارت به گفته خود هنگام تیراندازی پس از اصابت تیر به پایش به زیر میز می رود و جنازه یکی از همکارانش به روی او می افتد و معجزه وار زنده می ماند و موفق به فرار می شود. الله داد شاهسون تنها باقیمانده آن جمع نقل می کند دقایقی بعد از به رگبار بستن بچه ها وقتی از رفتن مهاجمان مطمئن می شود قصد فرار داشته است او صدای ناله نورالله را می شنود که می گوید:سوختم شاهسون... خلاصم کن ...

پولها و ماشین های کنسولگری غارت می گردد. لحظاتی بعد گروه دیگری از طالبان به ساختمان کنسولگری می رسند. جنازه هشت دیپلمات و خبرنگار ایرنا را به پشت ساختمان کنسولگری می برند و در چاه مدرسه ای بنام سلطان راضی دفن می کنند. در طی این مدت من مرتبا با منزل نورالله تماس می گرفتم. پدرش می گفت: روزی که نورالله بیاید تمام کوچه را چراغانی می کند.زمان همچنان طی می گشت و هر روز در خبرهای رسانه ملی مسئولین خواستار آزادی بی قید و شرط دیپلمات هایی بودند که در بعدازظهر روز هفدهم مرداد در زیر خروارها خاک در حیاط مدرسه سلطان راضی  آرمیده بودند و به آسمان پر کشیده بودند [...]

در 24 شهریور جنازه کارکنان به وسیله یک هواپیما از مزار شریف به فرودگاه مهرآباد منتقل می شود. من و دوستان و خانواده نورالله به همراه خانواده سایر دیپلمات ها مضطرب در فرودگاه حضور داشتیم .در حالی که تعداد کارکنانی که به رگبار بسته شده بودند ده نفر بود اما 9 تابوت حامل جنازه 9 شهید از فرودگاه به ستاد معراج شهدا منتقل می شود. همه مردد بودند و این که شاید هنوز یک نفر از آنها زنده باشد. ساعت 9 شب بود .ماشین های تشریفات یکی پس از دیگری حامل سفرای سایر کشورها جهت ادای احترام به همکاران خود وارد فرودگاه می شدند. عده ای [...] هم در گوشه دیگری از محوطه فرودگاه مشغول خواندن نوحه بودند... کجایید ای شهیدان خدایی...

شب سختی بود، باور نمی کردم که درون این تابوتها جنازه کسی بود که روزها و شب های زیادی را با هم سپری کرده بودیم. روی تابوتها هیچ اسمی نوشته نشده بود. به دلیل تجزیه شدن بخشی از پیکر شهدا، فردای آن روز خانواده و نزدیکان دیپلماتها باید برای شناسایی به ستاد معراج می رفتند. آخرین فرصت برای وداع با نورالله. پس از شناسایی نورالله توسط خانواده اش حالا نوبت دوستانش بود تا با او وداع کنند. پس از تشریح وضعیت پیکر آنها وقتی بقیه دوستان مشترکمان به سمت معراج می رفتند پاهای من ناگهان از حرکت باز ایستاد. دوستانم هر چه اصرار کردند من نرفتم. همه متعجب بودند، من تصمیم خود را گرفته بودم. ترس و واهمه ای از رویارویی با آنچه در انتظارم بود نداشتم. من دوست داشتم تصویر نورالله تا پایان عمرم در ذهنم همان باشد که در زمان حیاتش دیده بودم. تصمیمی که پس از بازگشت دوستانم مورد تایید آنان نیز قرار گرفت و می گفتند ای کاش ما هم نرفته بودیم.

جمعه همان هفته جنازه دیپلمات ها از مقابل درب دانشگاه تهران تشیع گردید. حالا روی جنازه ها اسامی دیپلمات ها نیز دیده می شد. شعار  مرگ بر طالبان!!!! طنین انداز مراسم تشیع جنازه دیپلماتها بود.حاج آقا بخشی هم لباس رزم پوشیده بود و با دست به روی تابوتها می کوبید و فریاد می زد انتقامتون رو از طالبان می گیریم. پس از تشیع، جنازه شهدا به شهر های محل اقامتشان منتقل می گردد و فردای آنروز نیز در کرج جنازه نورالله مجدداً تشیع می گردد [...]

عاملان این جنایت هولناک هرگز شناسایی نشدند. طالبان هرگز مسئولیت کشتار دیپلمات های ایرانی را به عهده نگرفت. آنها راست می گفتند. طالبان هر وقت هر عمل تروریستی را که انجام می دهند اعلام و بعهده می گیرند. بسیاری معتقدند این دستور از پاکستان صادر گردیده بود. طالبان بیش از 90 درصد از خاک افغانستان را در اشغال داشت و زمزمه هایی مبنی بر ایجاد ارتباط بین تهران و کابل شنیده می شد. ارتباط طالبان با تهران یعنی بی نیازی آنها از پاکستان.

پاکستان بخوبی دریافته بود حتی اگر طالبان مسئولیت کشتار دیپلمات ها را بعهده نگیرد باز چیزی از تقصیر آنها در عدم حفظ جان دیپلماتها، کم نمی کند. این موضوع می توانست روابط ایران با طالبان را به شدت تیره نماید و مانع از توافق احتمالی ایران و طالبان گردد. حتی می توانست موجب بروز جنگ بین ایران و افغانستان گردد، باتلاقی که استثنائا با هوشیاری آقایان در آن گرفتار نشدیم. این پیش بینی پاکستان کاملاً درست بود و همین اتفاق نیز افتاد [...]

حالا هرچه زمان از آن روز بیشتر می گذرد من به مظلومیت این شهدا بیشتر پی می برم، از جمع دوستانم که با من و نورالله مجموعاً پنج نفر می شدیم هر کدام در روزمرگی زندگی غرق شده ایم و سالهاست که از یکدیگر خبر نداریم. ذهن من مملو از خاطرات شیرینی ست که با نورالله داشتم. آنچه از آن روزها برایم بجا مانده است خاطره ها و مُشتی عکس است که سالهاست دل نگاه کردن به آنها را ندارم. شاید اگر عبدالحسن برزیده با فیلم مزار شریفش به سراغ این سوژه تلخ نمی رفت سال های بعد هیچ یادی از این افراد نمی شد. در کرج یک مدرسه را بنام نورالله کردند و بس [...]

مسئولین دوست دارند فاجعه آن روز به فراموشی سپرده شود. اکنون چند سالی است که دیگر در وزارت امور خارجه حتی مراسم یادبود این عزیزان برگزار نمی گردد. ساختمان کنسولگری ایران در مزار شریف بعدها از سوی ایران به دولت افغانستان فروخته می شود. شهر مزار شریف اکنون دستخوش تغییرات فراوانی شده است. در ساختمان کنسولگری ایران وزارت حقوق بشر افغانستان مستقر شده است .هیچ نشانی از دیپلماتهایی که در 17 مرداد 77 در این ساختمان پرپر شدند وجود ندارد. گویی هیچکس نمی داند 17 سال پیش در زیر زمین این ساختمان چه گذشت.اینهم از دستاوردهای سیاست خارجی ماست. ای کاش بجای عقد قرارداد با تجّار افغانی، از آنها می خواستیم یک لوح از شرح ماجرایی که در این ساختمان گذشت بر دیوار این ساختمان می آویحتند تا آیندگان بدانند سال ها پیش در این ساختمان چه گذشت [...].

اگر زندگی نامه شهدای آن روز را بخوانید خواهید دید هیچیک در رفاه زندگی نکردند. پدر نورالله کارگر بازنشسته کارخانه فخرایران هشتگرد بود و نورالله به عنوان جوان ترین دیپلمات آن روز دهه بیست زندگی خود را سپری می کرد. فرزند شهید ناصری شش ماه پس از شهادتش به دنیا می آید. به راستی اگر فرزند جناب آقای وزیر و یا معاونینش آن روز جزو یکی از دیپلمات ها بود باز هم آقایان فرمان به عدم ترک کنسولگری می دادند؟؟؟ امیدوارم روزی راز سر به مهر آن روز برملا شود و یک نفر به فرزند شهید ناصری که اکنون 17 ساله می باشد بگوید چه بر سر پدرش آمد؟ یاد و خاطره این عزیزان به ویژه دوست عزیزم شهید نورالله نوروزی جاویدان و پاینده باد.


نوشته شده در  شنبه 94/5/17ساعت  4:45 عصر  توسط حسین عسکری 
  نظرات دیگران()


فهرست همه یادداشت های این وبلاگ
رسانه ملی و تنوع فرهنگی و زبانی استان البرز -1
رسانه ملی و تنوع فرهنگی و زبانی استان البرز - 2
پاسخ البرزپژوهانه به بی ادبی علیرضا پناهیان به ساحت پیامبر (ص)
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج -1
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج - 2
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج - 3
خاطره اسماعیل آل احمد از استاد دکتر یوسف مجیدزاده
دانلود نسخه pdf کتاب های حسین عسکری
کانال تلگرامی و صفحه های اینستاگرام و آپارات البرز پژوهی
شناسنامه وبلاگ البرز پژوهی
[عناوین آرشیوشده]