يکي يه روز برام يه ماجرايي تعريف کرد که خيلي جالبه ميگفت يه پيرزني براش تعريف ميکرد که وقتي بچه بوده چون باباش کدخداي ده بود ماه رمضونا و محرم روحاني که برتبليغ مي اومد روستاشون خونه اونا مي موند يه شب که ميره حيات ميبينه روحاني داره با آفتابه ميره دستشويي با خودش ميگه عجب مگه آخوندا دستشويي هم ميرن!
قصدم از گفتن اين داستان اين بود که بگم چي شد اين تقدس؟اين احترام کجا رفت؟ و ...