سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

مهدی را بسیار بزرگ ‌تر از آنچه می ‌شناختم بازیافتم

شهید مهدی (بهروز) فلاحت پور (1343 - 1371ش) تصویربردار ساوجبلاغی مجموعه روایت فتح است. او از سال 1366 وارد گروه تلویزیونی جهاد سازندگی شد. تصویربرداری چند قسمت از مجموعه روایت فتح، دسته ایمان و... از کارهای مهّم او است. وی که عضو گروه تصویربرداران روایت فتح بود، در پی ماموریتی که از طرف شبکه دوّم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران به لبنان داشت در 29 اردیبهشت 1371 به هنگام تصویر برداری، در جریان تهاجم هواپیمای جنگنده اسراییلی به آن منطقه به شهادت رسید.  شهید فلاحت پور در سال 1371 برنده دیپلم افتخار و جایزه بهترین فیلم برداری برای مجموعه فیلم روایت فتح شده بود.

یادداشت شهید آوینی در مزار شهدای چندار

سیّدمرتضی مصطفوی یکی از دوستان مشترک شهید مهدی فلاحت پور و شهید سید مرتضی آوینی در مراسم «شبی با مرتضی» پس از نقل خاطره ای از آشنایی ابتدایی شهید مهدی فلاحت پور و شیفتگی ایشان نسبت به شهید آوینی، از این دو شهید عرصه هنر و رسانه یاد کرد و در ادامه گفت: «مهدی فلاحت پور در پنج‌شنبه بیست و نهم اردیبهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و یک در منطقه بقاع غربی با راکتی اسرائیلی به شهادت می رسند. احوالات شهید آوینی بعد از شهادت مهدی فلاحت پور دگرگون شده بود بعد از شهادت فلاحت پور بنده به همراه جمعی که آقا مرتضی هم در میانشان بود، سر مزار شهید فلاحت‌پور در روستای «چندار» حوالی کرج رفتیم. [چندار نام سابق شهر کوهسار از توابع شهرستان ساوجبلاغ است.]     
من همان جا از شهید آوینی خواستم با همین حال و هوایی که دارند یادداشتی را برای من بنویسند و ایشان هم آن یادداشتی که معروف شده به دل نوشته شهید آوینی بر سر مزار شهید مهدی فلاحت پور و خیلی جا ها هم منتشر شده است را نوشتـند: «عجب از ما واماندگان زمین گیر که در جست و جوی شهدا به قبرستان ها می آییم. این خود دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. مرده آن است که نصیبی از حیات طیبه شهدا ندارد و اگر چنین است از ما مرده تر کیست؟ شهدا شاهد بر باطن و حقیقت عالمند و هم آنانند که به دیگران حیات می بخشند. پس به راستی این عجیب نیست که ما واماندگان در جستجوی شهدا به قبرستان ها می آییم.»

مرتضی مصطفوی پس از خواندن این یادداشت ادامه می دهد:«بعد از این قضیه بود که بنده تا چند وقت درگیر این یاد داشت بودم تا اینکه دوباره چند روز مانده به اربعین شهادت مهدی فلاحت پور در دفتر سوره خدمت آقا مرتضی رفتم و به ایشان گفتم از زبان یک شهید خطاب به زائری که بر سر مزارش برای زیارت می رسد بنویسید. من این را خواستم و ایشان گفتند چند روز به من فرصت بده تا برای شما بنویسم .بعد از چند روز دوباره رفتم دیدم ایشان چهار پنج صفحه نوشته بودند و من یک نگاهی به آقا مرتضی کردم و گفتم من می خواهم این را سر مزار یک شهید بزنیم تا زوار بخوانند.
مصطفوی در ادامه گفت : من از آقا مرتضی پرسیدم که شما چطوری می نویسید که هر کسی به نوشته هایتان و نوع نوشتن شما حسودی می کند. یک نگاهی به من کرد و خندید و پرسید: تو چقدر گریه می کنی؟ من تعجب کردم از اینکه چرا این سوال را از من پرسیدند . بعد گفتند: من خیلی گریه می کنم و موقعی که من مطلبی را می نویسم فقط قلم را روی کاغذ می گذارم و واسطه نوشتن می شوم. بعد گفتند که من در موقع نوشتن خیلی گریه می کنم به حدی که گاهی از خدا می پرسم این همه اشک را چگونه در وجود من گذاشتید. سپس رو کردند به من و گفتند این یادداشت را می خواهی ببر و خلاصه کن و من هم این یادداشت را بردم و خلاصه کردم و بعد ازاینکه ایشان تایید کردند این یادداشتی شد از خطاب یک شهید به افرادی که به زیارت مزارش می آیند: «ای آنکه گذرت بر خاک من است، بدان که من طعمه مرگ نیستم .من در انتظار ننشسته ام تا مرگ سراغم آید. به ندای "موتوا قبل ان تموتوا"  لبیک گفته ام و شهادت را برگزیدم که جاودانگی است و اکنون از من زنده تر کیست؟ ای رهگذراز درون این خاک بلا دری به سوی کربلا گشوده اند. روحم به ضیافت گاه وصال پر کشید و مخاطب این خطاب ازلی قرار گرفت که: "فدخلی فی عبادی و ادخلی جنتی"بدان که این راه رفتنی است و باب جهاد فی سبیل الله و شهادت مسدود شدنی نیست. اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد، هرکجا که باشی و در هر زمان، تو را در جمع اصحاب کربلا به بهشت خاص خویش فرا خواهد خواند.»

وبلاگ شاهرخ به یاد مهدی

شاهرخ بزرگی از دوستان شهید فلاحت پور وبلاگی را با عنوان صبح فردا به یاد دوستش راه اندازی کرده و در مطلع آن نوشته است: «دوستی داشتم که بهتر است بگویم برادری داشتم بنام شهید مهدی (بهروز) فلاحت پور که سالیان سال در جبهه های حق علیه باطل به جنگ و مبارزه با بعثیان کافر مشغول بود و چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت و هر بار با جراحات سنگین به پشت جبهه و بیمارستان بر می گشت بالاخره با چندین بار مجروحیت و شیمیایی شدن در هشت سال دفاع مقدس شهید نشد تا اینکه در اردیبهشت ماه سال 1371 به لبنان رفت تا درباره شهید سیدعباس موسوی و مبارزان لبنانی برنامه بسازد و از طرف موسسه فرهنگی روایت فتح به همراه چندتن از همکاران و دوستانش به جنوب لبنان رفت که در اردیبهشت ماه سال 1371 در حین فیلمبرداری در دره بقاع لبنان ناگهان هواپیماهای رژیم صهیونیستی اسرائیل دره بقاع را بمباران کردند که ایشان هم در همان مکان به شهادت رسید و به آرزویش که وصل به حضرت دوست بود نایل آمد. از ایشان فقط یک قطعه کوچک از مچ پایش به وطن بازگشت، لذا این وبلاگ را بیاد او و به نام او درست کردم تا هر از گاهی یادی از او و خاطرات شیرین با او بودن بنمایم. روحش شاد و یادش گرامی.»

سبک جدید شهید فلاحت پور در مستندسازی جنگ

مصطفی دالایی یکی از دوستان و همکاران شهید فلاحت پور در آیین بزرگداشت شهید در سال 1393 گفته است: «شهید فلاحت پور سبک جدیدی را وارد مستند سازی جنگ کرد. اگر کسی بخواهد کارهای روایت فتح را مورد بررسی قرار دهد باید آثار شهید فلاحت پور را نگاه کند.» دالایی درباره سفرشان به لبنان گفت: «سال 71 آقای همایونفر تماس گرفتند که ما قصد سفر به لبنان و ساخت مستند را داریم. در آن زمان شهید سید عباس موسوی تازه به شهادت رسیده بود و ما به دنبال این بودیم که با اطرافیان ایشان هم مصاحبه کنیم. در آن سفر من و شهید مهدی فلاحت پور، آقای همایونفر و مرتضی عسگری مدیر شبکه دو با هم بودیم. هیچکدام از ما مرتضی عسگری را نمی‌شناختیم و او در بین ما غریب بود اما شهید فلاحت پور با اخلاق خوب خودش کاری کرد که مرتضی عسگری از این حس در بیاید. حتی راننده لبنانی نیز با شهید رفیق شده بود و با هم شوخی می‌کردند.»

وی افزود: «کار فیلمبرداری با اطرافیان شهید سیدعباس موسوی تمام شد و ما به دنبال این بودیم که از رزمندگان حزب الله هم فیلم بگیریم. مطمئن بودیم که ستون پنجم اسرائیل در منطقه ای که ما قرار داریم حضورخواهد داشت، به همین دلیل تصمیم گرفتیم که صبح زود حرکت کنیم؛ به دو گروه تقسیم شدیم. کار اکیپ اول تمام شد اما من و شهید فلاحت پور مشغول فیلمبرداری بودیم؛ کار ما هم به اتمام رسید. در ماشین مشغول استراحت بودم که ناگهان هواپیمای اسرائیلی وارد منطقه شد. فرار کردیم، من به سمت تپه ای رفتم و خوابیدم روی زمین و مقدار زیادی خاک روی سرم ریخت؛ دو روز در بیمارستان بودم. به من گفتن که فلاحت پور چی شد؟ من کاملا بی اطلاع بودم و فقط به‌یاد داشتم که ما آخرین دفعه با هم بودیم. شروع کردیم به جستجو در منطقه که تکه‌ بدن شهید را به همراه کارت شناسایی او پیدا کردیم.» دالایی درباره با سبک شهید فلاحت پور گفت: «در مجموعه روایت فتح سبک رایج مستند سازی سوم شخص بود. با حضور گروه جدید در روایت فتح که بنده نیز در آن گروه بودم سبک دوم شخص مستند سازی رواج پیدا کرد و دوربین از حالت نظاره‌گر خارج شده بود. شهید فلاحت پور سبک جدیدی را وارد مستند سازی جنگ کرد، در سبک شهید فلاحت پور مستندساز با سوژه زندگی می‌کند و خودش جزیی از سوژه است. اگر کسی بخواهد کارهای روایت فتح را مورد بررسی قرار دهد باید آثار شهید فلاحت پور را نگاه کند.»

شهید مهدی فلاحت پور به روایت شهید آوینی

آن روز که در مدینه ‌النبی، در زیرزمین هتل العطاس به گوشم رسید که یکی از خبرنگاران تلویزیون در لبنان به شهادت رسیده است، دلم به آنچه رخ داده بود گواهی نداد. پرسیدم: «نامش چه بود؟» نگران بچه ‌ها بودم؛ مهدی همایونفر، مصطفی دالایی، مرتضی عسگری و مهدی فلاحت‌پور. آنها برای فیلمبرداری مجموعه‌ مستند تلویزیونی «سه نسل آواره» به لبنان رفته بودند. پرسیدم: «نامش چه بود؟» جواب داد: «درست نمی ‌دانم، گویا فلاحی باشد و یا چیزی شبیه به این.» باز هم نه در تخیلم و نه در قلبم، متوجّه فلاحت ‌پور نشدم. امکان تحقیق بیش‌تر نداشتم، اما آن روز را هر چه کردم که این خبر را از یاد ببرم، نشد که نشد: «یک خبرنگار ایرانی... یعنی چه کسی بوده است؟ یعنی بچه ‌ها توانسته‌اند برای فیلمبرداری از عملیات حزب ‌الله به جنوب بروند؟ جرأ‌تش را که دارند... اما این کار که فقط جرأ‌ت نمی‌ خواهد. پس چه کسی بوده است؟» بچه ‌های ایرانی دفتر صدا و سیما در بیروت را نیز غالباً می ‌شناختم. در میان آنها هم کسی را با نامی شبیه به این نمی‌ یافتم.

فردای آن روز، یک ‌باره حقیقت را دریافتم: «نکند فلاحت ‌پور باشد!» که هم او بود. در رمان‌ ها خوانده بودم که در توصیف احوال کسی، بعد از آنکه خبر ناگواری را می ‌شنود، نوشته ‌اند: «نفس در سینه ‌اش حبس شد» و معنای این جمله را نمی ‌فهمیدم. برای چند لحظه، از شدت شگفتی، نفس در سینه ‌ام حبس شد و غمی شیرین در قلبم احساس کردم. و بعد خیلی زود خودم را باز یافتم چرا که خبر از شهادت بود نه مرگ: «یعنی هنوز هم ممکن است؟ بعد از آنکه باب شهادت بر ما مسدود شده است؟ و بعد از این سال ‌ها که از پایان جنگ می ‌گذرد؟» و چون دیگرباره به درونم بازگشتم، مهدی را بسیار بزرگ ‌تر از آنچه می ‌شناختم باز یافتم، و خودم را بسیار کوچک ‌تر از آنچه می‌دانستم:«برای مرگ آماده‌ای؟ هم الان اگر ملک ‌الموت سر رسد و تو را به عالم باقی فراخواند، هر چند با شهادت، آماده ‌ای؟» دیدم که نه؛ شهوت زیستن مرا به خاک بسته است، چنگ در خاک زده و ریشه دوانده است. و می‌ دانستم که شهدا را پیش از آنکه مرگشان در رسد دعوت می ‌کنند و آنان لبیک می ‌گویند. و تا چنین نشود، اجل سر نمی ‌رسد. این را به تجربه و حضور دریافته بودم. مهدی فلاحت‌پور عظمت یافت و من، حقیرتر از آنچه درباره‌ی خویش گمان می‌بردم، در حیرت فرو ماندم. صالح‌ گفت: «چقدر دلسنگی!» و من می ‌دانستم که چنین نیست. اما جواب نگفتم. از خودم ناامید شده بودم: «همین است که هست. شکر کن که یک‌بار دیگر چهره حقیقی خودت را در آینه‌ شهادت مهدی فلاحت‌ پور باز یافتی. شاکر باش!»

مهدی فلاحت ‌پور را از سال 65 می ‌شناختم، از اولین دوره‌ آموزشی برنامه‌ی «روایت فتح»، از اولین روز تشکیل کلاس‌ها در منظریه. او هم ‌آمده بود، همراه با رضا خواجه تاج. قرار بود که من برای آنها «بیان تصویری» درس بدهم. از میان آن جمع سی چهل نفری، چهره‌ او و خواجه‌ تاج بیش از همه مرا گرفته بود. فلاحت‌ پور به آدم‌های مبتدی نمی‌ مانست... و بعد فهمیدم که از سال‌ها پیش در تبلیغات لشکر 27، فیلمبردار است. از آن پس تا امروز جز برای مدتی کوتاه با هم بودیم. سه فیلم از آخرین فیلم ‌های روایت فتح را او فیلمبرداری کرد: «دسته ایمان از گروهان عابس» - عابس بن ابی شبیب شاکری - و بعد از جنگ هم، «با من سخن بگو دوکوهه» و «سراب»، که باز هم فیلمبردار بود. در دانشگاه هنر، رشته‌ سینما قبول شد و هشت ماه پیش هم ازدواج کرد. و بالأ‌خره، قرار بود که در مجموعه‌ جدید روایت فتح هم با هم کار کنیم.

مهربان بود و بسیار لطیف. گلی بود که خار نداشت. نه به آن معنا که کمال مطلق باشد. اینکه می‌گویند «گل بی‌ خار، خداست» حرفی است بسیار کلی ‌تر از اینکه من می ‌خواهم بگویم. می ‌خواهم بگویم آن ‌همه لطیف بود و مهربان و متواضع که اگرچه با تو درمی ‌آمیخت و در تو نفوذ می ‌کرد و از تو تأ‌ثیر می ‌پذیرفت، دوست می ‌داشت و دوستش می ‌داشتند، اما هیچ دوستی را سراغ نداری که از او آزار دیده باشد. اهل ریا نبود و خودش را بیش ‌تر از آنچه بود نشان نمی‌ داد. و آن ‌همه بی‌تکلّف بود که خودش را هرگز تحمیل نمی ‌کرد و همه در کنار او فرصت می ‌یافتند که خودشان باشند، در عین آنکه بی‌ اعتنایی هم نمی ‌کرد و با همه گرم می‌گرفت. عجب نداشت و هر که چنین باشد عظمت می ‌یابد و کرامت، هرچند دیگران در نیابند. نظام پنهان عالم بر این است که آدم ‌های فارغ از عجب و خودبینی، بزرگی می ‌یابند و محبوب می‌شوند. بزرگانی چنین، در زمین گمنامند و در آسمان مشهور. و همین خصوصیت حقیقت وجود او را از ما پنهان داشته بود و اصلاً گمان نمی ‌بردیم که چنین برگزیده شود و چنین زیبا به استقبال مرگ برود، آن هم در این روزگار که تجدید عهد دیگر به این سهولت نیست که خودت را به قطار تهران - خرمشهر برسانی و سر راه در پادگان دوکوهه پیاده شوی. و این برای مردان مرد که جان خویش را وامدار جانبازی می ‌یابند و سر خویش را امانتی می ‌دانند که باید در کربلا مسترد شود، سخت دشوار است. معلوم می ‌شود که باب شهادت بر همه مسدود نشده و مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. آنگاه راکت ‌های هواپیماهای اسرائیلی او را پیدا می ‌کنند و مأ‌موریت خود را به انجام می‌ رسانند. سعادت بسیار می ‌خواهد که آدم به دست شقی ‌ترین اشقیا یعنی غاصبان سرزمین معراج کشته شود و آن هم اینچنین. اگر آن جیب لباسش که کیف بغلی و کارت‌های شناسایی او را در خود محفوظ می ‌داشت پیدا نمی‌شد، هیچ نشانی از او بر جای نمانده بود. و برای مردانِ مرد کدام مرگ از این زیباتر؟ انسان در همه حال خود را پنهان می ‌دارد، مگر آنگاه که خودش را در خطر بیند؛ در هنگام اضطرار و در معرکه‌ جنگ. آنگاه وقتی مرگ را نزدیک می ‌یابد، اگر بخواهد که همچنان خودش را پنهان دارد، باید که جانِ شیرین را بهای حفظ نقاب ظاهر کند و از جان بگذرد، اما از چهره‌ ریایی خویش در نگذرد که نمی‌تواند. پس چون پای مرگ در میان آید، ملاحظات و مصالح را هرچه هست وا می‌گذارد و آن ذات پنهان خویش را رها می ‌کند که ظهور یابد.اینجاست که کوس رسوایی او را بر سرِ بازار می‌زنند.

آنان که صفت ترس را از ذات خویش برنکنده‌ اند، اگرچه در چشم خلق به شجاعت و جسارت مشهور باشند، چون پای مرگ در میان آید، همچون مارمولکی که از وحشت رعد و برق در سوراخ می ‌خزد از معرکه‌ جنگ می ‌گریزند.در این هنگامه است که تعلقات، هرچه هست، ظهور و بروز می ‌یابند و سرائر آشکاری می‌ گیرند. و تعلقات هرچه بیش‌تر باشند شهوت زیستن بیش‌ تر است و خواست حفظ حیات، حتی به بهای بندگی نامردمان، بیش‌تر. پس کمال انقطاع در آمادگی برای مرگ است، نه از سر یأ‌س و دلزدگی، که از سر آزادگی... و چنین است که شهیدی از میان انسان‌ ها انتخاب می ‌شود. شهید منتظر مرگ نمی‌ ماند؛ این اوست که مرگ را برمی‌ گزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید به اختیار خویش می ‌میرد و لذت زیستن را نیز هم او می ‌یابد، نه آن کس که دغدغه‌ مرگ حتی آنی به خود وا نمی ‌گذاردش و خود را به ریسمان پوسیده‌ غفلت می ‌آویزد تا از دغدغه‌ مرگ برهد.»


نوشته شده در  یکشنبه 94/2/13ساعت  12:57 عصر  توسط حسین عسکری 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رسانه ملی و تنوع فرهنگی و زبانی استان البرز -1
رسانه ملی و تنوع فرهنگی و زبانی استان البرز - 2
پاسخ البرزپژوهانه به بی ادبی علیرضا پناهیان به ساحت پیامبر (ص)
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج -1
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج - 2
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج - 3
کتاب «تاریخ هشتگرد» منتشر شد
خاطره اسماعیل آل احمد از استاد دکتر یوسف مجیدزاده
دانلود نسخه pdf کتاب های حسین عسکری
کانال تلگرامی و صفحه های اینستاگرام و آپارات البرز پژوهی
شناسنامه وبلاگ البرز پژوهی
[عناوین آرشیوشده]