لحظههاي اهداي عضو يك دانشآموز دختر از زبان پدر ومادرش
سلامت نيوز : آرام رفت. هميشه همينطور بود. نظم را كرده بود فرمول زندگياش و به دنبال رسيدن به افقي بود كه با آن بتواند كانوني شود، براي آرامش ديگران.
هر روز تقويم را برميداشت و روزها را ميشمارد. اگر اين روزها را سرشار از تلاش ميكرد، ميتوانست روزهايي را در تقويم سالهايي كه ميآمدند، زيبا رقم بزند، نه براي خودش.
به نوشته روزنامه ايران براي آنهايي كه مثل او به دنبال آموختن علم بودند ولي كمبود امكانات عبور از اين مسير را برايشان سخت كرده بود. حالا مادر و پدر نشستهاند و روزهاي بدون او را ميشمارند، روزهايي كه اگر چه رفته است ولي ردپاي او را ميتوان روي جاده زندگي ديد، صداي قدمهايش از همين نزديك ميآيد، گرماي نفسهايش را ميشود حس كرد و صداي تپشهاي قلبش را وقتي كه به زندگي و به انسانها لبخند ميزند ميتوان پيدا كرد.
آخرين خداحافظيصبح زود مثل هميشه از خواب بيدار شد و آرام به آشپزخانه رفت. براي خودش لقمهاي گرفت و درون كيف گذاشت و آرام به طرف در آپارتمان حركت كرد. مادر چشمانش را باز كرد. برخلاف هر روز مادر از خواب بيدار شده بود. آرام او را صدا كرد. مراقب خودت باش دخترم.
5 ساعت بعدساعت 12 و 30 دقيقه ظهر است. مادر منتظر بازگشت دخترش زهرا از مدرسه به خانه است. چند دقيقهاي ديرتر از روزهاي قبل شده است. صداي زنگ تلفن كه بلند ميشود، مادر بيتاب به ساعت نگاه ميكند. مظفري مادر 35 ساله از لحظه تلخ تصادف خونين دخترش زهرا توانا ميگويد: پنجشنبه ظهر اولين روز ديماه بود كه صداي زنگ تلفن خانهمان بلند شد. گوشي تلفن را كه برداشتم كسي از آن طرف تلفن به من گفت: دخترتان تصادف كرده و او را به بيمارستان بردهاند. خودتان را به بيمارستان برسانيد. از اين خبر شوكه شدم. دخترم هر روز با سرويس مدرسه به خانه برميگشت. فكر كردم اشتباه شده است ولي اطلاعاتي كه آن فرد به من داده بود، درست بود. وي ادامه ميدهد: براي همين به سرعت لباس پوشيده و از خانه بيرون زدم. به بيمارستان دكتر شريعتي ماهدشت كه خودم را رساندم، دخترم را ديدم كه روي تخت خوابيده و نفس ميكشيد. دستهايش تكان ميخورد. خوشحال شدم كه حالش خوب است ولي كمي كه بيشتر ماندم، احساس كردم كه انگار شاديام بيجهت است. انگار دخترم در حال خودش نيست.
پدر زهرا ميگويد: سركار بودم كه تلفن همراهم زنگ خورد و خبردار شدم دخترم تصادف كرده است. خودم را به بيمارستان رساندم. همسرم هم بيمارستان بود. همانجا بود كه متوجه شدم او و يكي از دوستانش از سرويس مدرسه جا ماندهاند و بعد از آن بوده كه تصميم ميگيرند خودشان به خانه بيايند.