تو به درد طلبگی نمی خوری !
آیت الله حاج سید احمد میرخانی (ره) از جمله فقیهان و قرآن پژوهان نامدار است که از روستای تالیان از توابع شهرستان ساوجبلاغ برخاسته است. فردا دوم آبان ماه است و در چنین روزی در سال 1372 آیتالله میرخانی درگذشت. ایشان در سال 1296 خورشیدی به دنیا آمد و پس از طی تحصیلات مقدماتی به شوق فراگیری علوم دینی راهی حوزه علمیه قم شد و از محضر استادانی چون مرعشی نجفی، سید محمد حجت کوه کمرهای و سید محمدتقی خوانساری بهرههای فراوان برد. شادروان میرخانی پس از ورود آیتالله بروجردی به قم در جلسه درس ایشان حاضر شد و تا پایان عمر آن عالم بزرگ، از بحثهای فقهی و اصولی ایشان استفاده کرد. آیت الله میرخانی پس از رسیدن به درجه اجتهاد، به تهران بازگشت و به اقامه جماعت، اعزام مُبّلغ به اطراف تهران، تألیف و نشر کتابهای دینی و تأسیس مسجد و حوزه علمیه و ارشاد جوانان مشغول شد. از آثار قلمی ایشان میتوان به «آیات الاحکام» در 2 جلد و «سیر حدیث در اسلام» اشاره کرد. این فقیه فرزانه پس از 76 سال زندگی پر بار، در تهران چشم از جهان فرو بست.
از آیت الله میرخانی - به هنگام تصدی امام جماعت مسجد خیابان آذربایجان تهران - نقل شده است: «من جوان بودم. منزل ما در محله پاچنار قرار داشت و ثقه الاسلام آقای آقا شیخ محمد حسین زاهد، در آن روزگاران به آقا شیخ حسین نفتی مشهور بود و در محله ی ما مغازه نفت فروشی داشت. ما هر وقت نفت لازم داشتیم، از ایشان می خریدیم. و من بسیار دیده بودم که ایشان در وقتی که کار ندارد به مطالعه مشغول است. یک روز که به در مغازه ایشان رفته بودم، دیدم که مشغول جمع آوری اسباب و وسایل کار خودشان هستند. پرسیدم چه شده و چرا جمع می کنید؟ فرمود: دولت درصدد جمع کردن بساط دین و دیانت و از بین بردن علما است. تا بحال اگر درس و بحث مستحب بود، اکنون دیگر واجب است. بدین ترتیب ایشان مغازه را رها کرده و در مسجد جمعه تهران یک حجره گرفت و در آن به درس و بحث مشغول شد و شاگرد داشت و درس می داد. بعد از مدتی، من روی عشق و علاقه ای که به طلبگی داشتم، به ایشان مراجعه کردم، تا نزدشان درس بخوانم. از من پرسید زندگی ات را چگونه اداره می کنی؟ جواب دادم: پدرم عهده دار زندگی من خواهد بود! فرمود: تو بدرد طلبگی نمی خوری برو. از خدمت ایشان مرخص شدم؛ اما مدتی بعد، در بازار کاری پیدا کرده و با صاحب کار قرار گذاشتم که بعدازظهرها برای درس و بحث بروم. آن وقت بار دیگر به حضور جناب شیخ رسیدم و ایشان با اطلاع از وضع تازه آن را پسندید و مرا پذیرفت. در آن ایام من و آقای مصدقی و جناب شیخ هم غذا بودیم. هرکس دانگ، یعنی پول غذای خود را می داد و یک نفر مأمور می شد که غذا تهیه کند. نان بود و پنیر و شربت سکنجبین. ایشان وقتی پول را می داد، می گفت: نان را از نانوایی تافتونی حاج کلبعلی بگیرید که نانوای مسلمانی بود، و شربت را از حاج ابوالقاسم قناد بگیرید، و اگر حاج ابوالقاسم نبود، و بسته بود یا شربت نداشت، لازم نیست شربت بگیرید. بعد که نان و پنیر و شربت را می آوردند، آنها را قسمت می کرد، و برای هرکدام از شرکا سهم غذای او را می داد؛ اما برای خودش کمتر از همه سهم گذاشته بود و هر روز ناهار که تمام می شد، به همه شرکای سفره می فرمود: همدیگر را حلال کنید، زیرا اگر کم و زیادی شده باشد، ما نمی توانیم جواب آخرت را بدهیم.»