سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سردار شهید «شعبانعلی نژادفلاح» در سال 1337 در  روستای خور از توابع شهرستان ساوجبلاغ متولد شد.

 

آخرین عکس، آخرین نامه، آخرین سفر

سردار شهید «شعبانعلی نژادفلاح» در سال 1337 در  روستای خور از توابع شهرستان ساوجبلاغ متولد شد. سال 1357 به خدمت سپاه درآمد و در کنار تحصیل در دانشگاه، در سمت‌هایی چون مسئول بهداری سپاه کرج، معاون بهداشت و درمان سپاه کرج، هماهنگ کننده کلیه گردان‌ها در لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، معاون ستاد پشتیبانی جنگ، عضویت در شورای فرماندهی سپاه کرج و معاون بهداری لشکر 10 سیدالشهدا (ع) را به دوش کشید. وی در حالی که جانباز شیمیایی نیز شده بود، چهارم دی‌ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و هنگام وضو گرفتن، از ناحیه قلب مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و به سه برادر شهیدش پیوست. در سالروز شهادت سردار شعبانعلی نژادفلاح معاون بهداری لشکر 10 سیدالشهدا (ع) خبرگزاری ایسنا با بانو «خورشید اسماعیلی» همسر این شهید به گفت‌وگو نشسته‌ است.

یا طلاق یا سپاه!

گفتم اگر برنگردی طلاق می‌گیرم. من همسر یک مرد سپاهی شدم، نباید استعفا بدهی. آنقدر تهدیدش کردم و با هم جر و بحث کردیم تا بالاخره راضی شد برگردد. ماجرای استعفا دادنش هم به همان روزی برمی‌گردد که مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند، به خانه پدر ایشان سر زدند. اینها شش برادر بودند که سه نفر از آنها شربت شهادت نوشیدند. مقام معظم رهبری در این ملاقات گفتند که دیگر کسی از این برادرها نباید به جبهه برود، این خانواده سه شهید داده است. بعد از این اتفاق، شعبانعلی از سپاه استعفا داد و به خانه برگشت. من تعجب کرده بودم که چرا آن موقع از روز به خانه آمده. هر چه می‌پرسیدم جواب درست و حسابی نمی‌داد. می‌گفت اومدم مرخصی. من هم باورم نمی‌شد چون امکان نداشت حتی مرخصی ساعتی بگیرد. بالاخره یک روز که رفته بود نانوایی و بچه‌های بهداری آمده بودند دنبالش؛ ماجرا را پیگیری کردم و فهمیدم که استعفا داده است. مسئولان بهداری می‌گفتند خانم فقط این گره به دست شما باز می‌شود. ما به ایشان نیاز شدیدی داریم، کاری کنید تا برگردند. من هم پایم را دریک کفش کردم که یا طلاق یا سپاه؛ شعبانعلی هم راضی شد و برگشت.

جذبه‌هایم را در بهداری جا می‌گذارم

برخورد اجتماعی قوی‌ای داشت. گاه شک می‌کردم که او روستازاده‌ای ساده باشد. همه چیز حساب شده بود. به حجاب در مقابل نامحرم اهمیت زیادی می‌داد اما از آن طرف هم می‌گفت: «زن باید بهترین آرایش و زیور را در خانه داشته باشد و به خودش برسد.» آرام و صبور بود. یادم نمی‌آید فرزندانمان را با اینکه خیلی پسربچه‌های بازیگوشی بودند، دعوا کرده باشد. می‌گفت: «مرد باید در خانه متواضع و نرم‌خو باشد». می‌گفتم: «تو اصلا" جذبه و قاطعیت نداری»، می‌گفت: «جذبه مرا بیا در بهداری ببین! خانه که جای این حرف‌ها نیست. وقتی مرد می‌خواهد به خانه بیاید باید خستگی‌ها و تندی‌ها و سخت‌گیری‌هایش را بیرون بتکاند بعد به خانه بیاید.»

جمعه‌های اختصاصی

از وقتش نهایت استفاده را می‌برد. یادم نمی‌آید حتی نیم ساعت هم به بطالت گذرانده باشد. دوره‌های پزشکی را دیده بود اگرچه مدرکش را نگرفت. دوره خلبانی، آموزش زبان انگلیسی، تحصیل در دانشگاه تهران در رشته مدیریت. اینها بخشی از فعالیت‌هایش در کنار جنگ با دشمن بود با آن همه مسئولیتی که داشت. جمعه‌هایش را هم اختصاص می‌داد به خانواده و تفریح و گردش. البته اگر در جبهه نبود. گاهی هم مسافرت دو روزه می‌رفتیم. دوست نداشت برای خانواده کم بگذارد برای همین جمعه‌هایش اختصاصی بود.       

کارگری یا مسئول!

 وقتی ازدواج کردیم، جزو اطلاعات سپاه بود اما به خاطر مخالفت پدرش از این مسئولیت کناره گرفت و شد مسئول بهداری کرج. خودش هم بیشتر به این کار علاقه داشت. می‌گفت: «توی بهداری بهتر می‌توانم خدمت کنم.» هر کاری از دستش برمی‌آمد با جان و دل انجام می‌داد. یک شب دیر کرده بود. نگران شدم و رفتم بهداری. دیدم خاک‌های ساختمان نیمه‌سازی را که قرار بود آزمایشگاه شود، توی گونی می‌ریخت و کول می‌کرد و به پشت بام می‌برد. گفتم: «این وظیفه توست یا کارگرها؟» گفت: «مگر چه فرقی داره کار کاره دیگه!» از دستور دادن خوشش نمی‌آمد حتی به کارگرها!            
اگر شهید شدم، به همسرم نگویید

خانه که بود با هم نماز جماعت می‌خواندیم. به معنویات اهمیت می‌داد. طوری نماز شب می‌خواند که من حسرت می‌خوردم. انگار جزو نمازهای واجبش شده بود. ندیدم که ترکش کند. به حدی نمونه بود که به جرأت می‌توانم بگویم مردی را مثل او ندیدم. وابستگی عجیبی به شعبانعلی داشتم. با محبت بود. گفته بود اگر شهید شدم به همسرم خبر ندهید. بگذارید خودش آرام آرام می‌فهمد چون طاقت ندارد. برای همین وقتی شهید شد،سه روز پیکرش در سردخانه کرج بود و کسی جرأت نداشت خبرش را به من بدهد تا اینکه بالاخره یکی از همسایه‌ها پیشقدم شد.

 آخرین عکس، آخرین نامه، آخرین سفر تا آخر دنیا

یک ماه قبل از شهادتش مشهد رفته بودیم. عکسی از خودش گرفت و گفت این را وقتی شهید شدم روی اعلامیه و مزارم بزنید. ناراحت شدم و با دعوا گفتم: «دیگه از این حرفا نزنی من طاقت ندارم.» گفت: «شهادت من نزدیکه، همه می‌گن نورانی شدی!» همان عکس شد عکس شهادتش و آخرین نامه‌ای که 10 دقیقه قبل از شهادت برایم نوشته بود، همراه پیکرش برگشت و من هنوز رفتنش را باور نکرده‌ام...


نوشته شده در  پنج شنبه 91/10/7ساعت  6:12 عصر  توسط حسین عسکری 
  نظرات دیگران()


فهرست همه یادداشت های این وبلاگ
رسانه ملی و تنوع فرهنگی و زبانی استان البرز -1
رسانه ملی و تنوع فرهنگی و زبانی استان البرز - 2
پاسخ البرزپژوهانه به بی ادبی علیرضا پناهیان به ساحت پیامبر (ص)
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج -1
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج - 2
مطالبه ای درباره فرهنگسرای خط و تذهیب شهر کرج - 3
خاطره اسماعیل آل احمد از استاد دکتر یوسف مجیدزاده
دانلود نسخه pdf کتاب های حسین عسکری
کانال تلگرامی و صفحه های اینستاگرام و آپارات البرز پژوهی
شناسنامه وبلاگ البرز پژوهی
[عناوین آرشیوشده]